ناشناس مفت نجات یافت باید کشته میشد
حاجی  اکبر هاشمی حاجی اکبر هاشمی

این حرف من نیست این کلمات یکی از افراد نزدیک ووابسته به حزب اسلامی گلبدین حکمتیار است که برایم قصه کرده بود که میخواهم شرح ان را به تفصیل برایتان باز گو کنم.

 

ماه ثور 1371 هجری شمسی بود . اب وهوای کشور دگرگون شده بود به گفته ملا امام محله ما پادشاه گردشی امده بود مسجد ما پری پر از ادمها بود نه اینکه از ترس مجاهدین حالی همه نماز خوان شده بلکه گروپ های تبلیغاتی پاکستانی است که مثل مورچه بدر و دیوار مسجد راه میروند شب و روز یک بغله افتاده اند .  التماس های  ملا که بجای نرسید از مردم کمک خواست  مردم هم با انها تفاهم نتوانست چون کسی اردو  گپ زده نمیتوانست با اشاره و چلوچلویی(برو برو) مردم که انها مفهوم را درک کرده بود اعتنا نمیکردند . بار سفر که نبستند  نوبت ملا را هم از راه میگشتناندن و نماز گذاران را نیز وادار میکرد تا برایشان نان تهیه کند . تحدید ها شروع شد. مردم  دسته دسته بترک جماعت کردن . ملا امام را داشتند دیوانه میکردند بیچاره برهر در میکوبید و از هرکه کمک میخواست هیچ کس توان کمک کردن به فریاد ملا را نداشت .ملا هم از روی دو مجبوریت مانده بود اول اینکه در این مسجد ملا امام بود خود را مسوول میدانست دوم اینکه در گوشه صحن عقبی ان خانه داشت او جای دیگر برای اسکان نداشت . یکی از روز ها ملا که حالا بیشتر از مسجد در کو چه ها سرگردان است با افراد مسلح روبرو میشه . از انها طالب کمک میشه این افراد میاییند با گله مورچه ها تماس میگیرد بعد به ملا گفت تا دو هفته دیگر انها میروند ولی بیا د دارم که همان روز ملا مارا خیلی توحین هم کردند که این توحین بعداز تماس مردان مسلح با پاکستانی ها صورت گرفت که در محضر عام گفت تو کمونست هستی تو از شون اسلامی کافر ها هستی  انها مبلغین راه خدا هستند شما نمیخواهید براه خدا بروید و ..........................

 

ولی این تبلیغی ها هیچ شنونده که نداشتند . شبها تا تاسحرچراغ مسجد میسوخت ولی روز ها بعضا پرا گنده میشد ند .دو سه روزی سپری نشده بود که در تاریکی همه انها غیب شد فرشهای مسجدرا هم با خود بردند چه وقت رفتند ملا هم خبر نشد .در درو دیوارخانه ها  - مسجد و پایه های برق اعلامیه های جنگی حزب اسلامی علیه شورای نظاربخاطر یکجا شدن ان با دوستم واهمه را در دل همه انداخته زنگ خطر برای جنگ را به ارمغان میداد.افراد بیگانه در کوچه ها رفت و امد میکرد  خوف ووحشت بیشتر را در دل همه راه میدادند  .من که دیگر با مسجد بریده بودیم ملا باز بسراغم امد از گم شدن انها اطمینان داد و گفت دوباره به جماعت بیایید  پرسیدم باز خواهند امد ملا گفت نه چون فرشها ها هم باخود برده اند مطمین باش که دیگه بر نمیگردند  . ملا چنان خوش بود که گویی پایش بزمین نمیرسد . کلکین ها را همه را باز مانده بود و عطر بهر کنج مسجد می پاشید تا انچه انها از خود باقی مانده بود بدبویی بود  که دیگر بمشام نرسد و باعث اذیت کس نشود . بازدر صفای جماعت نماز عصر خوانده شد و تاشام در مسجد ماندیم تا وقت اذان دور هم حلقه زدیم شکرانه خدا بجا کردیم هرکه بالای پطو ها  و جای نماز ها نشسته و درباره لانه نمودن این مورچه ها در مسجد صحبت میکردند.(بعدا متوجه شدیم که انها مبلغین نه بلکه نظامیان پاکستانی بودند که روی نقشه جنگ حکمتیار درشهرکابل کار میکردند)

ای کاش که دیگر بمسجد پا نمیگذاشتم.

در انشام گروه افراد بیگانه با ما هم صف شد بعد از سم و سراغ  اشنا برامد .با دوتن یارانش شب را در خانه ما سپری نموده . بعد از 15- 20 سال باهم دیده بودیم  امشب با تعارف گذشت .شبهای بعدبیشتر تنها میامد  ومرور زمان باعث شد حرف ها ودرد دلها بیشتر شود .

 

بلی او در کودکی بنام جمال کور(برادرانش سید خعبی نماینده حکمتیار در شهر فرانکفورت المان – یکبرادر سید اجعل قبلا  قوماندان گلبدین در حوزه هلمند بعد نماینده گلبدین درایران )  که یک چشم ان معیوب بود شهرت داشت . پدر او سید اکبر که دربازار برکی راجان ولایت لوگر خانه داشت بنام اغا  مشهور بود که در زمان شاه بطرزی مرموزی در هلمند یا کندهار کشته شده اوکه چند زن و دهافرزند داردهمه انها پیوند سیاسی با حزب اسلامی حکمتیار داشته یکی از انها جمال کور است

  او استعداد خاص در ترور دارد  . هرکی که بخواهد نشان را بهدف بزند باید یک چشم را ببندد وبا چشم دیگر جری وجوک وهدف را هم خط بسازد ولی او به این کار ضرورت نداشت تا یک چشم را بسته کند خداوند یک چشم او را بسته نموده بود .

او که در مدارس رنگارنگ لنگی برایش بسته شده بود و در پولیگون های مختلف تربیه و صد ها بار انچه در تیوری اموخته بود در پراکتیک بروی انسانها عملی نموده نه تنها جز افتخارات خود بلکه افتخارات رهبری و شخص حکمتیار نیز میشمرد و از پاداشها ان با سر بلندی یاد میکرد .

ذخایر سوختی باقیمانده از حکومت داکتر نجیب یا تمام و یابه یغما برده شده بود کمتر برق داشتیم به کمک بطری تلویزون کوچک سیاه وسفید را میدیدیم . شروع اخبار  اغاز دشنام های او بود چون بیشتر اخبار در مدح وستایش مسعود بود .

به گفته خودش چند بار به هدیره مرحوم استاد سراهنگ و مرحوم احمد ظاهر رفته تا ان را حریق نماید ولی موجودیت پوسته های بالاحصار که بدست دوستم بود  امکانات رابرای خود مساعد ندیده است.

یکی از روز ها نامه تحدید امیزی گلبدین را برای شهید جمیل قهرمان (پیلوت)برده بود که چنین تعریف کرد.

جمیل لوگری را میشناسی گفتم نه بعد پرسید پیلوت است بسیار مشهور ادم در هوایی است همه مشخصات اش را گفت . بعد گفتم بلی .  چون او یکی از افراد باشهرت در زمان خود بود با اوردن کلمه پیلوت متوجه شدم که هدف او از جمیل لوگری همان جنرال جمیل قهرمان است. گفت امروز مهمانش بودم . برای من جالب بود که این دو قطب متضاد چگونه باهم اشنا هستند حس  کنجکاوی ام بیشتر شد و او را مجبور به تعریف ماجرا ساختم وی اظهار نمود که یک نامه حکمتیار صاحب بود برایش بردم که در ان نوشته کرده بود اگر امکان دارد با یکیاچند بال طیاره و اگر امکان انیست خود و هر چند همکاران تان بیایید. تو که از لوگر هستی از سمت ما(جنوبی ) برای مسعود (شمالی ) چرا کار میکنی........ همزمان گفت چون حکمتیار صاحب هدایت داده بود که در نامه نمیشد تو شفاهی گوشش را تاب بده که دادم که اگر تا یک هفته نیامد باز ما میفهمیم که چه کنیم وی اضافه کرد که در این ملاقات برادر بزرگم سید اغا که نام جهادی ان سید منیر است با من یکجا بود .( که این تحدید باعث شد که جمیل ترک کابل کند )

پرسیدم که او یک جنرال است محافظ – بادیگارد  کسی نداشت ؟ در جواب خندید که در پیش زینه بلاک  شان نفر های مسعود بود . ما رگ خواب جمعیتی را میفهمیم ولی درباره رگ  خواب چیزی نگفت که پول داد یا اسناد جعلی تهییه نموده بودند .      موهای بدنم تیز شد که در چه بلایی دچار شده ام راه نجات و فرار از این تروریست حرفوی را باید پیدا کنم  نه دولتی نه حاکمیتی  . ساحه ما هم بدست شان  -   فرار که جای نداشتیم  هر چه سرد میگریم که از سر ما دست وردار شود بقول ایرانی ها(  ول کن ما نبود که نبود).روز میرود وشب بر میگردد

گا گاهی به گذشته ها ی خود نگاه میکند قصه ها باز گو میکوند که در ان جز وحشت وادم کشی چیزی دیگری نمیابی .

باز شب میشه در میکوبد وناخواسته میاید و مینشیند . هنگامیکه اخبار شروع میشه گویی که امروز خیلی تشنه بخون است سراغ خانه وادرس نطاق بد بخت که دیروز در مقابل تلویزون در مدح داکتر نجیب بود و امروز درمدح مسعود است میگرد . برایش تشریح کردم فردا اگر گلبدین هم بیایید بازاو در خدمت گلبدین خواهد بود او که یک نطاق است خط و کاغذ راکسی دیگر مینوسد وبرایش میدهند که بخوانا گیرد  اویک کارمند دولتی معاش خور است . عصبانی میشد دیگه هیچ کار در مملکت نمانده که میاید در تلویزون نوکری مسعوده میکنه وبر علیه حکمتیار صاحب چطور جراات میکنه که گپ بزند .چون منطق نبود که قناعت کند ناچار خاموش میماندم که باز یک خاطره را پیش کرد و گفت در پشاور چند سال پیش یک  زور نالست امریکایی امده بود وقتیکه به امریکا برگشت خیلی حرف بد ورد علیه حکمتیار صاحب زده بود چند وقت بعد حکمتیار صاحب مره بدفتار خواست وگفت که فلان زورنالست را بیادداری که چه گفته بود .گفتم بلی قرار ملاقات فردا دارد   متو جه اش باشی . فردا انروز زو نالست امد پیش از انکه بدیدن حکمتیار برود چنان لت وکوب نمودمش که سه بار ضعف کرد   با ز بهوش امد انقدر کوفتمش که خودم خسته میشدم دم میگرفتم باز میزدم چیزی از مرگش نمانده بود که بمیرد وسایلش را دادم وگفتم نه به حکمتیار چیزی میگی نه به جهان اگر نه میکشمت. اوکه اشک میریختاند وتعهدسپرد که به هیچ کس نمیگویم  زمانیکه داخل اتاق حکمتیار شد گریه کنا ن بزیرپای  حکمتیارافتادو همه راتعریف کرد . مصاحبه که نکرد بازبه  پاهای حکمتیار خم شد و التماس کمک نموده که اینهامرا میکشند فقد یک لطف در حق من کنید تا بیرون دروازه همراییم برایید که این بار مرامیکشند. واقعا وقت که بلند شد توان استاد شدن را نداشت بمشکل راه میرفت و میافتاد ولی وقتیکی رفت حکمتیار مرا خواست و با عصبانیت گفت که چندان درسی صحیح به او نداداه ام .گفتم که اگر بیشتر میشد شاید میمرد  .جواب داد بلا در پسش بان که میمرد تا دیگه سگهایش پند میگرفت. زورنالست دیگه هیچ به پاکستان نیامد

دهها ترور در درپیشاور کرده ام هرکس که زیر پلان میامد نجات  نداشت .

حس کنج وکاوی مرا وادار میکرد که بپرسم که ایا در پاکستان پولیس و دولتی نبود که تو انقدر ازادانه کار میکردی ؟

جواب داد یکروز یکنفر از کابل امده بود حکمتیار مرا خواست و گفت بچیم چپه کنیش . سه چهار روز تعقیب کردم مناسب ترین جای در یکی از دکانها که او همانجا می نشست برایم بود و لی کنار دوکان چوکی پولیس بود که در سایه نشسته پیره داری میکرد طرح وپلان را به پولیس گفتم پولیس شرط گذاشت در مقابل هفت هزار کلدار پاکستانی موافقه نمودیم وبرای یکساعت بعد قرار گذاشتیم یکساعت بعد امدم حریف را از پا در اوردم یک دور زدم در داخل کوچه پولیس از عقب ام امد برای تصفیفه حساب . وقتیکه هفت هزار را برایش دادم گفت کم است عصابم خراب شد گفتم مثل مرد چرا روی حرفت استاد نیستی در جواب گفت که قرار ماوتو یکنفر بود توکه  دوکاندار را هم تو کشته یی پول از یکی میدهی و دو نفر را میکشی  بلاخره باایش کنار امدم سه هزار دیگر هم رویش گذاشتم .

پرسیدم که چند نفر را  تاحال کشته یی ؟

میخنده که گویی خنده در لبانش بیگانه معلوم میشود و میاندیشی که اگر او فرهنگ خوشی و خندیدن را داشت هرگز خوشیها و خنده های هزاران خانواده  ها را نمی گرفت و مرگ را جانشین ان نمیکرد .

چنان مغرورانه حرف میزند که گویی  کار جبریل امین را خدا به  او سپرده و میگوید حساب  اش از پیشم خطا خورده  یگان دفعه میشد که در یک هفته دو سه نفر .بعضی اوقات حریفا که سر مه شک میکردند    تا موضوع بخوابد  با پاسپورت پاکستانی برای یکماه تا دوماه در تایلند پنهان میشدم .  قصه را به خاطرات بنکاک عیاشی ها وفواشی های خود تغیر داده دور میرفت .

بلی نگفیتن که کی ها را تا حال کشته اید؟  ادم های مهم که از کابل میامدند که حکمتیار صاحب خبر میشد برایم میگفت که نمانیش که کمونست است . باز برای شب خبر شه در رادیو ها میماند که نفرهای خاد  اورا کشته  به اصطلاح یک تیر ودو فاخته میشد .

برای مه مهم نبود که کی است  همی که کس میخواست از تنظیم ها بر ضد حکمتیار کاری کند یا گپ بزند  یا کمونست ها که تسلیم میشد یا ماوویستها  میبود فقد امر وهدایت حکمتیار صاحب میبود دیگه خطایی نداشت .

واقعا که فقد تیر انداز ی میکرد ووسیله کشتار انسانها خود را ساخته یا نمیخواهد که افشا کند که کی ها را تا حال کشته است ولی انچه که اوانجام میداد  که هم حریفان را از پا در میاوردند و هم در قتل نامی حریف دیگر را بدنام میکرد .  ادمی نیست که از او تاخود نگوید حرف کشید چون انقدر ساده نیست اگر میبود نشانه زن حکمتیار نمیشد.

بلی ان شب بعداز سه چهار شب باز تلویزون میدیدیم چونکه بطری نداشتم بطری را برای چارچ کردن داده بودیم ودوباره چارچ شد .

اخبار را باز با پوچ وفاش دیدیم تبصره ها را هم . اهنگ محتر م داکتر صادق فطرت (ناشناس ) روی پرده امد که نا گهان مشت گره خورده خودرا چنان به کانکریت تاق خانه کوبید که گویی کانکریت را شکستاند و سر را چنان تکان داد که لنگی حلقه حلقه در گردنش اویخته شد و افسوس های پیهم وادارم ساخت که بپرسم که باز چه شده  او مکثی کرده گفت از دست حکمتیار است اگر نه حال در دهلیز های دوزخ چکر میزد .پرسیدم کی و شوکی شدم که این بار چه شده هر که را حکمتیار بجنهم میفرستد ولی او خوشبخت کیست که تا حال نجات یافته اصرار کردم که زودتر بگو چه گپ است ؟

چنان احساساتی بو د که توان خلاصی رااز حلقه های لنگی بخود نمیدید ودر میان ان پیچها چنان دست اندازی میکرد گویی مرغ در زیر ساطور قصاب  تا بلاخره صورت را نمایان کرده با الفاظ رقیق شروع کرد . که او باید کشته میشد مفت نجات یافت او ( نا شناس ) پاکستان چند وقت بود حکمتیار برایم گفت که چپه کنم  بدنبالش  افتادم ولی تنظیم جمعیت یا میفهمیدند یا از پلان ما خبر شده بود تنها نگذاشتند تنها چه که اگر یکدو بادیگار هم میداشت چاره اش میشد اما همیشه گروپی در شهر و بازار گشت و گذار میکردند  من که در قصه گروپ نبودم سرام که در این راه میرفت دریغ نمیکردم اما از دست حکمتیار که برایش احوال داده بودند که همیشه همرایی ده تا پانزده نفر است . در همان روز که تصمیم قطعی برای کشتن اش داشتم مرا بدفتر خواست و نگذاشت که این کار راکنم . چون این اولین بار بود که او حرف خود را دوباره میگرفت برای من قابل قبول نبود او اسرار کرد که مسله مرگ او انقدر برای ما مهم نیست اگر تو در چنگ دشمن بیافتی خطر ناک است من برایش گفتم که به قیمت جانم هم باشد این کار را میکنم تشویش مر ا نکنید ولی او ترس از ان داشت که همه کار های گذشته ما هم خراب میشه باز افشا خواهد شد که دیگران هم کار های کمونستها نه کار ماست -  همی که زنده یا مرده تو بدست شان بیافتی باز میفهمند . پروای جمعیت اگر تنها میبود نداشتم اما دیگر تنظیم ها هم است و ماویستها . اسرار افشا میشه ما بدنام میشویم وچاقوی کمونستها  هم دسته میافه.................

از لابلای حرفها فهمیده میشد که بیشترین قتل ها ی سیاسی و ترور ها در پاکستان توسط همین باند تبه کار انجام یافته به کمک پولیس و استخبارات پاکستان پوشش میگردید .با تبلیغات وتهییه اسناد جعلی همه بدوش دولت انزمان(خاد) که در مخالفت شان قرار داشت  انداخته میشد.

بلی وقتیکه زمان گذشت دیدم حرف های او همه واقعیت داشت نه کدام لافی و نه کدام گزافی بود .اهالی محل از دها ترور در ساحه خود در برکی راجان لوگر بدستان برادرانش اطلاع داشتند ولی کسی را جراات پرسیدن چون وچرا نبود که یکی از ان دها شهید شریف و یکدوست ان که قبلا در کابل وظیفه نظامی داشته بچال وفریب اورا مجبور بترک وظیفه نموده بعد یکی از شبها که از محفل عروسی خارج میشدند  هردو را با مرمی سوراخ سوراخ نموده و  جنایتدیگر  شان در جنگهای چهلستون است که اهالی شریف ان محل هنوز هم بیاد خواهند داشت که در جریان حمله حکمتیار در ساحه چهلستون یک خانواده را زنده بچاه انداخته بود تا زیورات و وسایل خانه ان را به یغما ببرد یکی از اطفال که در گوشه مخفی شاهد مرگ همه خانواده خود بود با اهالی محل و اعقارب خود به چهار اسیاب امده از شخص حکمتیار تقاضا کمک نمودند حکمتیار در ظاهر وعده همکاری را داده بعد برای سید منیر (سیداغا) گفت که برای چند روز تا موضوع سرد شود به پاکستان برود.

چون این همه واقعییت هایاست که مردم شریف افغانستان بخصوص ان نسلی که شاهد همچو جنایات بودندو بچشمان خوددیده اند هنوز زنده میباشد روی همین علت این برگه را نوشتم تا اگر عدالتی بیایید و حکومتی که بتواند جلو همچو افراد پلید را بیگرند.خیلی ساده میتوانند با پیاده شدن از موتر های لین لوگر در ایستگاه بازار برکی براجان که در چند قدمی خانه این مجرمین و جنایتکاران قرار دارد با عبور از ان بازار چه اسناد و شواهد کافی در باره شان جمع اوری خواهد نمود .تا بتوانند از یکطرف جنایت کاری را بچنگ قانون بسپارند واز سوی دیگر جلو جنایات بعدی شان را بیگرند چون این افراد محتاط بخون و تحدید برای اینده مملکت و مردم بیچاره افغانستان  با عرض حرمت  .    

از ولایت لوگر     فبروری 2008    

 

 

 

 

 

 


March 3rd, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
گزیده مقالات